کاش آنقدر دانا و زیرک و رقیق بودم که می توانستم به بهترین نحو کلمات را به جان صحفات سفید جاری کنم تا انسان های ملموس و زیبا را بیابم و بتوانم صحبت کنم اما شوربختانه زاده ی غم می باشم و قرار نیست حال من خوب شود و انسان ها را خوشحال کنم.سخت است اهمیت ندادن به آدم ها، نمی توانم از رفتار مسخره و ناراحت کننده سرپرستمان که دختری با سن ظاهری سی سال و اندی ولی عقلی به اندازه ی کودک خردسالی می باشد چشم پوشی کنم، یا به آن هم اتاقی دورویم حالی کنم من می دانم چه موجودی هستی از من دوری کن یا آن دخترک شماره ی یک بگویم ما متوجه شدیم برادرت پزشک است و به ما مربوط نیست و پزشک بودن برادرت به ما مربوط نمی شود، یا به دخترکی که هر روز پیش من غر می زند چرا پسرا به او توجه نمی کنند و وقتی بیرون می رود کسی به اون تیکه پرانی نمی کند بگویم اینها هیچ ارزشی ندارند و افتخار محسوب نمی شود و بهتر است با یک درمانگر صحبت کند نه من!.ذهن من این روزا بیش از همیشه درگیر رفتار و جزئیات آدم هاست، حساس شدم بیش از حد تا جایی که دیگر نمی توانم خانواده را تحمل کنم و به راحتی ابراز تنفر می کنم هیچ وقت خانواده مامن و جایگاه آرامش ذهنی من نبوده است و نخواهد بود، مخصوصا پدرم که هیچ وقت نمی بخشمش هیچ وقت با آن بلاهایی که سرم آورد....نیاز دارم مدتی نباشم به سفر دور و دارازی بروم و باز نگردم و هیچ کس نداند من کجا هستم هرچند کسی هم وجود ندارد که بودن یا نبودن مرا حس کند و این خوب است یا بد هرچه هست دوستش دارم فقط مشکل مالی هست کاش به اندازه ی نیازهایم پول می داشتم و دیگر دغدغه اینکه الان حساب و کتابم چطور هست، به سفر می رفتم.من دیگر آن آدم شاد و رنگی قبل نخواهم شد. برچسب ها: تلخ , دلواژه , واقعیت ...
ادامه مطلبما را در سایت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ashoftehparishanii بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1401 ساعت: 12:15